السلام علیک یا سلطان ابراهیم یا امامزاده سلطان ابراهیم اول سلامتی پدر و مادرم دوم اینکه تربیت معلم سال اول یعنی سال 88 من و سارا قبول بشویم سال سوم متوسطه شاگرد اول شوم و معدل کتبی ام بالاتر از 18 باشد آرزوی پدر و مادرم را که دوست دارند پسر داشته باشند برآورده کن دعای کوثر را مستجاب کن خاله فخری و الهام و عمه اکرم را خوشبخت کن ازدواج کنند آرزوی محسن را بر آورده کن مادرم را شفا بده زندگی پدر و مادر بزرگم را سر و سامان بده به مصطفی کمک کن که دانشگاه هر رشته ایی که می خواهد قبول شود عاطفه فائزه و زینب در درس موفق باشند و در آینده کاره ایی شوند یا سلطان ابراهیم دعاهای دایی مالک -ابوذر -رسول سلطان مادر بزرگ و پدر بزرگهایم زیبا -حکمت -علی- کرامت- ولی -صالح -مژگان -شیما- لیلا- اکرم- فرخنده -رعنا- مرضیه -مریم- زهرا- بصیر- مرضیه- صدیقه-- ساهره -بهاره- سیمین -صدری- سمیه -سیما -شمایل -صفیه -خاور- مینا- عمه شاه گلی کسری- فروزان -معصومه -محسن- دایی صادق -هما- اکرم -…….
من« دوشيزه مکرمه» هستم وقتی زن ها روی سرم قند می سابند و همزمان قند توی دلم آب می شود.
من «مرحومه مغفوره» هستم وقتی زير يک سنگ سياه گرانيت قشنگ خوابيده ام و احتمالاً هيچ خوابی نمی بينم.
من «والده مکرمه» هستم وقتی اعضای هيات مديره شرکت پسرم برای خودشيرينی 20 آگهی تسليت در 20 روزنامه معتبر چاپ می کنند.
من «همسری مهربان و مادری فداکار» هستم،وقتی شوهرم برای اثبات وفاداری اش البته تا چهلم- آگهی وفات مرا درصفحه اول پرتيراژترين روزنامه شهر به چاپ می رساند.
من «زوجه» هستم، وقتی شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضی دادگاه خانواده قبول می کند به من و دختر شش ساله ام ماهيانه فقط بيست و پنج هزار تومان بدهد.
من «سرپرست خانوار» هستم، وقتی شوهرم چهار سال پيش با کاميون قراضه اش از گردنه حيران رد نشد و برای هميشه در ته دره خوابيد.
من «خوشگله» هستم،وقتی پسرهای جوان محله زير تير چراغ برق وقت شان را بيهوده می گذرانند.
من «مجيد» هستم،وقتی در ايستگاه چراغ برق،اتوبوس خط واحد می ايستد و شوهرم مرا از پياده رو مقابل صدا می زند.
من «ضعيفه» هستم، وقتی ريش سفيدهای فاميل می خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگيرند.
من «بی بی» هستم،وقتی تبديل به يک شیء ارگائيک می شوم و نوه و نتيجه هايم تيک تيک از من عکس می گيرند.
من «مامی» هستم، وقتی دختر نوجوانم در جشن تولد دوستش دروغ پردازی می کند.
من «مادر» هستم،وقتی مورد شماتت همسرم قرار می گيرم چون آن روز به يک مهمانی زنانه رفته بودم و غذای بچه ها را درست نکرده بودم.
من «زنيکه» هستم، وقتی مرد همسايه، تذکرم را در خصوص درست گذاشت ماشينش در پارکينگ می شنود.
من «ماماني» هستم،وقتی بچه هايم خرم می کنند تا خلاف هايشان را به پدرشان نگويم.
من «ننه» هستم،وقتی شليته مي پوشم و چارقدم را با سنجاق زير گلويم محکم می کنم و نوه ام خجالت می کشد به دوستانش بگويد من مادربزرگش هستم... به آنها می گويد من خدمتکار پير مادرش هستم.
من «يک کدبانوی تمام عيار» هستم، وقتی شوهرم آروغ های بودار می زند و کمربندش را روی شکم برآمده اش جابه جا می کند.
من «بانو» هستم،وقتی از مرز پنجاه سالگی گذشته ام و هيچ مردی دلش نمی خواهد وقتش را با من تلف بکند.
من در ماه اول عروسی ام؛ «خانم کوچولو، عروسک، ملوسک، خانمی، عزيزم،عشقمن، پيشی، قشنگم، عسلم، ويتامين و...» هستم.
من در فريادهای شبانه شوهرم، وقتی دير به خانه می آيد و چند تار موی زنانه روی یقه کتش است و دهانش بوی سگ مرده می دهد، «سليطه» هستم.
من در محاوره ی ديرپای اين کهن بوم ؛«دليله محتاله، نفس محيله مکاره، مار، ابليس، شجره مثمره، اثيری، لکاته و....»هستم.
دامادم به من «وروره جادو» مي گويد .
حاج آقا مرا «والده» آقا مصطفی صدا مي زند.
من «مادر فولادزره» هستم، وقتی بر سر حقوقم با اين و آن می جنگم.
مادرم مرا به خان روستا «کنيز» شما معرفی می کند.
.
.
.
.
.
وای به این فرهنگ