خورشید را که ببینم، از دست های آنان نردبانی می سازم برای گم شدن …
شوق آسمان در سرم،تو در زمین بودی! دلم ریسمانی شد به دست هایت تا، گم نشوم؛
دنیا در چشمم کوچک بود وقتی در ترانه ی نگاهت می رقصیدم.
ناگهان نمی دانم دنیا بزرگ شد یا تو قد کشیدی ؟!
من گم شدم در ازدحام پاها! …
وسوسه انگیز بودم!
و دست ها از پی هم دلم را گرفتند و مرا به ترانه ی باد رقصاندند.…
دیگر شوق آسمان ندارم و شوق پیدا ماندن!
خورشید را که ببینم از دست های آنان نردبانی می سازم برای گم شدن،
و در آخرین رقص خود ریسمانم را به دست می گیرم و از خودم عبور می کنم رای تو....... |