در کودکی با دست خیس
بر روی تخته سیاه نقاشی می کردم
بزرگ که شدم صفحه سیاه ساعت
نقاشی روی مچم شد
به دنبال کسی بودم که نمی دانستمش
ولی امروز می دانمت
و می دانم
که بین ماندن و رفتن مانده ای.
پس وقت رفتن
کفش های سیاهت را نپوش
می ترسم
بهمن تقویمم
فرو ریزد باز روی سرم...
نظرات شما عزیزان:
|